دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

شب دلهره

شبی پر از استرس!

شبی پر از وحشت!

شبی پر از ترس!

شبی ...


امشب بدجوری بهم شک وارد شد. سولماز من می خواست خودشو بکشه. کلی قرص خورده بود که بمیره. به من قبلش گفت که می خواد اینکار رو بکنه. با یه sms. با همون sms من رنگم پرید. سست شدم. فشارم افتاد پایین. آب دهنم خشک شد. تمامی تصاویری که روزهای آینده قرار بود بیفته از جلوی چشم با سرعت رد می شد. کسی کنارم بود. رئیس شرکتی که کار می کنم. باهام حرف میزد. انگار می خواست بهم بگه چطوری با این بحران روبرو شم. ولی انگار وسط یه بیابون بودم. که هیچکی دور و برم نبود. هیچ صدایی نمیشنیدم. سکوووووووووووووووووت. سرم داغ شده بود و درد می کرد. واقعاً هیچ غلطی نمی تونستم بکنم. داشتم نابود می شدم. در طی ساعت 19 تا 22 به مدت سه ساعت چنان فکرهایی به مغزم خطور می کرد که شاید در طی سالها خطور نمی کرد. انگار خدا زد پس سرم اونم محکم محکم محکم. ولی چرا؟ سوالی که اصلاً جوبشو نمی دونستم. هر کسی که بشنوه داستانو منو مقصر می دونه. ولی خدا می دونه که من تقصیری ندارم.


رابطه من و سولماز رو فقط مادرش و خواهر کوچکترش می دونن. پدرش نمی دونه ولی مشکلی با این جور رابطه ها نداره. خواهر بزرگتری داره که فوق العاده احمق! نادون! بی شعور! بی فرهنگ! لات! عوضی! گاو! خشک! حسود! و روانی هستش. تو طول مدت رابطمون به نوعی می خواد سر در بیاره که سولماز چی کار می کنه. یه روز می یفته دنبالش. یه شب از ساعت 6 تا 8 شب مرتب زنگ می زنه بیا خونه. سولماز میگه با خواهر دیگه اش هم همین رفتار رو داره. به نوعی پدرش رو هم آن تریک می کنه که با سولماز دعوا کنه. پدر هم مونده سر دوراهی که هر کدوم دختر درسته. به هر حال یه روز از همین روزها می یاد موبایل سولماز رو می گرده کاری که اکثر وقتها می کرده. ولی این دفعه sms های منو که به سولماز دادم می خونه. این sms مال دیشب بود که س ک س ی بود. متاسفانه سولماز اونا رو پاک نکرده بود. بلافاصله خواهرش به من زنگ زد و گفت که خونتو میریزم. من فک کردم سولمازه که داره شوخی می کنه. ولی سولماز بهم بعدش زنگ زد با وحشت گفت که گوشیتو خاموش کن. من بحرف کردم ولی طاقت نیاوردم. روشن کردن بهش زنگ زدم. سولماز با وحشت گفت خواهرم sms ها رو خونده، الان می ره به بابا و مامان میگه. خون منو میریزن. حسابی وحشت کرده بود. اولین کاری که کرده بود sms ها رو پاک کرده بود. بهش گفتم چیزی نیست آروم باشه. که دفعه سوم sms داد که می خوام خیالمو خیال همه رو راحت کنم. کلی قرص خوردم. نامه هم نوشتم که کسی با تو کاری نداشته باشه. من کاملاً داشتم از حال می رفتم. شانس آوردم که رئیس شرکتم باهام بود کمی باهام حرف میزد و الا شاید منم خودمو می کشتم. داشتم دیوونه می شدم. بعد این کار زنگ زدم به خواهر کوچیکش. سر کار بود. جریان رو گفتم. خانم فرمودن من کار دارم نمی تونم برم خونه. گفتم داره از دست میره. حداقل زنگ بزنه به خواهر دیگه اش که این بلا رو به سرش آورده که نتیجه کارشو ببینه. ولش نکنه به امان خدا. گفت باشه!!!!

بالاخره ساعت 21 بود که خواهر کوچیکش زنگ زد که الان بیمارستانیم. خودش هم 21:30 cزنگ زد که حالم خوبه نگران نباش. کم کم داشتم آروم می شدم. دوباره از خونه زنگ زد که حالش خوبه. الان خوابه. هنوزم معلوم نیست فردا چه اتفاقی بیفته.

اگه سولماز طوریش بشه. اگه خواهرش بیاد خونه ما آبروریزی کنه. اگه اگه اگه های دیگه داره دیوونه ام می کنه. خدا لعنت کنه هر چی آدم احمق زبون نفهم رو.

شب بدی بود......

خیلی بد.

کل روزهای خوب خوب خوب خوبی که با سولماز داشتم و سعی کردم بهترین لحظات رو با من بگذرونه همش از دماغم اومد. تصمیم دارم ازش جدا شم. هم برای خودش بهتره هم برای من.


شب بدی بود.....

توحید

به دنبال خدا نگرد،
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست،
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست،
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست،
خدا آنجا نیست،
به دنبالش نگرد.
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.
در قلبیست که برای تو می تپد،
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد،
خدا آنجاست،
خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست،
در جمع عزیزترین هایت است،
خدا در دستی است که به یاری می گیری،
در قلبی است که شاد می کنی،
در لبخندی است که به لب می نشانی،.
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست،
لابلای کتاب های کهنه نیست،
این قدر نگرد،
گشتنت زمانیست که هدر می دهی،
زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد،

خدا در عطر خوش نان است ،
آنجاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی
خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی،
آنجاست که عهد می بندی و عمل می کنی،
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد،
آنجا نیست،
او جایی است که همه شادند،
جایی است که قلب های شکسته ای نمانده،
در نگاه پرافتخار مادریست به فرزندش،
و در نگاه عاشقانه زنی به همسرش،
و در اندیشه کودکی که می پندارد پدرش قهرمانیست در دنیا،
قویترین است و کاملترین،
همه چیز را می داند.
آخر او پدر من است،
خدا را در غم جستجو نکن،
در کنج خاک گرفته آنچه که سال ها
روایت کرده اند،
نگرد،
آنجا نیست،
خدا را جای دگر باید جستجو کنی،
جوانمردهایی که با پای پیاده میروند
به جستجوی خدا او را نخواهند یافت،
خدا نزدیکتر از آنست که فکر می کنیم
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته،
در قلبیست که برای تو می تپد،
در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده،
خدا اینجاست همسفر مهربان من
اینجا،
زندگی ، فرصتی ست کوتاه و تکرار ناپذیر.
زندگی ، امکانی ست محدود.
با امکان محدود زندگی ،
باید نامحدود را جست.
باید از فرصت کوتاه زندگی،
برای یافتن جاودانگی بهره برد.
بنابراین،
زندگی ،
چالشی ست بزرگ،
مخاطره ای عظیم .
فرصت یکه و یکباره زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد.
چیز های کم بها ،
چیز هایی اند که مرگ آنها را از ما میگیرد.
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ
نمی تواند آنها را از ما بگیرد.
زندگی ،
کاروانسرایی ست که شب هنگام
در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن کوچ می کنیم.
فقط چیزهایی اهمیت دارند که،
وقت کوچ ما از خانه بدن،
با ما همراه باشند.
خداوند گفته است :
من گنجی مخفی بودم.
دوست داشتم شناخته شوم.
آفریدم آفریدگان را،
تا شناخته شوم.
بنابراین، خداوند آفریدگان را آفریده است،
زیرا دوست داشته است که بیافریند.
او آفریده است تا در آیینه جان فهیم آفریدگان،
دیده و شناخته شود.
شناخت، همسنگ علم اصطلاحی نیست.
شناخت چیزی ست از جنس تاملی ژرف،
بنابراین،
تنها چیزی که ارزش عمر کوتاه و تکرار ناپذیر ما را دارد،
معرفت بر الله و به خود آیی است،
شناخت برین است،
آگاهی کیهانی ست،
تامی ژرف است،
مراقبه و اتصال است.
تنها با اتصال است که انسان آن گنج مخفی را می یابد.
زندگی ، کاروانسرایی ست که شب هنگام
در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن کوچ می کنیم.
فقط چیزهایی اهمیت دارند که،
وقت کوچ ما از خانه بدن، با ما همراه باشند
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم.
دنیا چیزی ست که باید آنرا برداریم و با خود همراه کنیم.
ترک دنیا راهی نیست که به بلوغ معنوی و آگاهی کیهانی بینجامد.
سالکان حقیقی حقیقت، بهره خود از دنیا را فراموش نمی کنند.
آنها هر آنچه را که زندگی در اختیارشان می گذارد بر میگیرند.
آنها میدانند که همه این زندگی با شکوه،
هدیه ایست از طرف خداوند.
آنها موهبت الهی را بر نمی گردانند.
کسانی که از دنیا روی بر میگردانند
نگاهی تیره و یاس آلود دارند.
آانها دشمن زندگی و شادمانی اند،
نباید از زندگی گریخت.
باید مستانه و شادمانه،
به چالشهای پر مخاطره زندگی تن سپرد.
چگونه می توان از زندگی گریخت
و خود را پشت سر گذاشت!؟
ما همه پاره ای از زندگی هستیم.
زندگی در رگهای ما جاریست
و در سینه ما می تپد.

زندگی عین خود ماست.
از زندگی، به کجا می توان گریخت!؟
تمنای گریز از زندگی تمنای خود کشی ست.
گریز از زندگی ، تلاشی ست از سر زبونی.
گریز از زندگی،
گریز از خداست.
به کجا می توان گریخت که خدا نباشد؟
هم کیش من،
کیش و دین همگی ما، ستایش، عشق، خنده و زندگی ست.
بنابر این همه چیز را باید جشن گرفت.
همه چیز را باید زندگی کرد.
همه چیز را باید دوست داشت.
همه چیز خاک را از آسمان جدا نمی کند.
همه چیز این زندگی خاکی، آسمانی ست.
همه چیز این زندگی مادی ، الهی ست.
همه ما به ضیافت الهی دعوت شده ایم:
ضیافت وجود.
باید با همه وجود خود ،
در این ضیافت شرکت کنیم.
این گونه است که شکر نعمت این فرصت یکه
و تکرار ناپذیر را به جا آورده ایم.
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی بگردانیم.
او زندگی را به ما بخشیده است تا آن را به تمامی زندگی کنیم.
سر آخر خداوند از من و تو خواهد پرسید:
"آیا زندگی را زندگی کرده ای؟"
عزیز من
مرگ نیز پاره ای از این زندگی با شکوه است.
حتی مرگ را نیز باید جشن گرفت.
مرگ،
قله زندگی ست.
اگر زندگی را به تمامی زیسته باشی،
آنگاه ، زیستن تو، رستن تو
 و مرگ تو نیز، پرواز توست.


منبع: ناشناس

سولماز من عشق من

سولماز!

عشق من ناز نکن بغض ما پایان میگیره
یه روزی دست زمونه تو رو از من میگیره
وقتی تنهام با تو بودن واسه من زندگیه
تو رو دیدن تو رو خواستن رو کی از من میگیره

عشق من قلب این عاشق با تو آروم میگیره
همه ناله های من از اون نگاهت دوریه
تو رو دیدن تو رو خواستن تو رو هر جا میبینم
بی تو و عشق تو من همیشه تنها میمونم

عشق من عاشقتم تکرار هر شب عادته
همه حرفام به خدا از عشق و از صداقته
با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته
عشق من بی کسی و شب با تو پایون میگیره

همه رگهام از حرارت نگات خون میگیره
با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته
تو گمون کردی بری خاطره هاتم میمیره
روزهای رفته برام رنگ سیاهی میگیره

اگه صد بهار و پاییز واسه تو گریه کنم
نمیتونم که تو رو همیشه از یاد ببرم
من همون عاشقتم تا که چشام بارونیه
همه ناله های من از اون نگاهت دوریه

تو رو دیدن توی دنیا واسه من نهایته
عشق من بی کسی و شب با تو پایون میگیره
همه رگهام از حرارت نگاهت خون میگیره
با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته