دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دل من


تنهایم

و در این تنهایی به کنجی می روم

و در این کنج تصویر دلی می کشم از وسط دو نیم شده


دلی پر درد

پر ز هیاهوی


که به یاد آوری درد بزرگی دیگر به سکوت تبدیل می شود

خاموش می شود

بیحس می شود

سرد و بیروح می شود


دلی که از قرمزی به سپیدی رنگ می بازد

دگر غوغایی نیست

دردی نیست

گریه ای نیست

حسی نیست


چون که دگر دلی نیست

همرنگ گچ دیوار شده


دلی که نسوخته خاکستر شد

بیمار نشده نابود شد

عاشق نشده شکست

پرواز نکرده بالش شکست


رهگذران داستان این دل را نخواهند شنید

یا باور نخواهند کرد

همچنانکه از سرگذشت ماهی کوچولو در اعماق دریا بی خبرند


رهگذری پرسید کنج دیوار چه می کشی؟

نشانش دادم

گفت هنوز که هیچ نکشیده ای

گفتمش به راستی همان هیچ است.




متن از خودم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد