دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

احساسمو کشتم

اون کسی که من باهاش آشنا بودم مرده یا شایدم رفته باشه آمریکا. خیلی مهربون بود. هیچی واسم کم نذاشت. عالی بود عالی عالی....


این طوری که حرف می زد خیلی به اونی که قبلاً باهاش دوست بوده حسودیم شد. خود من بودم ولی اون می گفت عوض شدم. راستم می گه. سعیی نکردم که یه کم روم بهش خوش باشه. مسائلی که پیش اومد باعث شد اینطور باشم. به هر حال دوباره رفتم پیشش. گفتم می تونیم با هم باشیم. ولی فقط اگر توی یک خونه باشیم. نه بیرون نه تلفن نه اس ام اس. سرد تر از این تا بحال نبودم.



ناله و اشک و آهم از درون بود و دم بر نیاوردم. اونم همین طور بود ولی دختر بود می تونست گریه کنه. من نمی تونستم. تو خودم ریختم. به اندازه سالها پیر شدم. مُردم. واقعاً مُردم. ولی الان به چیزایی فکر می کنم که توش هیچ احساسی دخیل نیست.


کشتم. احساسمو کشتم. اگه قشنگ بود اگه زشت، کشتمش. بدرود احساس......