دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

سولماز من عشق من

سولماز!

عشق من ناز نکن بغض ما پایان میگیره
یه روزی دست زمونه تو رو از من میگیره
وقتی تنهام با تو بودن واسه من زندگیه
تو رو دیدن تو رو خواستن رو کی از من میگیره

عشق من قلب این عاشق با تو آروم میگیره
همه ناله های من از اون نگاهت دوریه
تو رو دیدن تو رو خواستن تو رو هر جا میبینم
بی تو و عشق تو من همیشه تنها میمونم

عشق من عاشقتم تکرار هر شب عادته
همه حرفام به خدا از عشق و از صداقته
با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته
عشق من بی کسی و شب با تو پایون میگیره

همه رگهام از حرارت نگات خون میگیره
با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته
تو گمون کردی بری خاطره هاتم میمیره
روزهای رفته برام رنگ سیاهی میگیره

اگه صد بهار و پاییز واسه تو گریه کنم
نمیتونم که تو رو همیشه از یاد ببرم
من همون عاشقتم تا که چشام بارونیه
همه ناله های من از اون نگاهت دوریه

تو رو دیدن توی دنیا واسه من نهایته
عشق من بی کسی و شب با تو پایون میگیره
همه رگهام از حرارت نگاهت خون میگیره
با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته


ای ا ن بیچاره گوش کن!

بیا بنشین و با مردم مدارا کن

 گره از کار این افتادگان وا کن  

 بترس از شعله‌های زیر خاکستر

بیا اندیشه‌ی اندوه فردا کن

 هزاران تاج سلطانی  

چدو صد تخت سلیمانی

 فلک بستاند از دستت به آسانی

 که این تخت بلند جم

 نه بر شاهان سامانی وفا کرد و نه بر پرویز ساسانی

 که این رسم فلک باشد  

نه شاهنشاه بشناسد نه روحانی   

مباد آن دم که چنگیزی به پا خیزد  

کشاند آشیانت را به ویرانی  

همای از خواندن این فتنه پروا کن   

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

تصنیف بسیار زیبا از گروه مستان و همای

اسیران قفس

این قطعه 3 دقیقه ای رو حتماً گوش کنید. فوق العاده است.


داد درویشی از سر تمهید

سر قلیان خویش را به مرید

گفت که از دوزخ ای نکو کردار
قدری آتش به روی آن بگذار

بگرفت و ببُرد و باز آورد
عِقد گوهر ز دُرج راز آورد

گفت که در دوزخ هر چه گردیدم
درکات جَحیم را دیدم

هیزم و آتش و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود...

هیچ کس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت

زآتش خویش هر کسی می سوخت...


قطعه ای از گروه مستان و همای

گوش کنید:

http://www.semital.com/song/33631.htm