دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

پایان رابطه 4 ماهه

ظهر امروز ساعت 14:45 دقیقه، لحظه خداحافظی بود.

سولماز: کتابت، دفتر خاطراتت، گلی که برام آوردی (گلی که اوائل رابطمون بهش دادم، خشک بود)

من: راضی باش، من چیزایی که برات آوردم رو می خوام استفاده کنم.

سولماز: چیزی نشده که، من فقط کتاب و دفترتو آوردم. اگه نخواستی اونا رو بنداز سطل آشغال.

من: نمی ندازم، دوست دارم استفاده کنم.

سولماز: هر طور راحتی

من: خداحافظ

سولماز: خداحافظ


دست دادیم. از ماشین پیاده شدم. رفتم شرکت. اونم رفت. اولین بار بود براش دست تکون نمی دادم. فکر کنم یه جورایی دیگه متقاعد شده بود که دیگه همه چی تمومه. هم برای من و هم برای اون سخته، تحملش سخت تره، شاید یه روزی فراموش بشه. ولی از دماغ هر دومون اومد. اون که حاضر شد همچین کاری بکنه، اصلاً قابل اطمینان نیست.

یاد گرفتم رابطه احساسی رو با هیچکس شروع نکنم، مگه بعد از ازدواج.


خودمو گناهکار نمی دونم. هیچ کدوم زیان دیده نیستیم. اگه هستیم مسببش طرف مقابلمون نیست.


تجربه کوتاه اما مشکلی بود.


خدانگهدار عزیزم....

شاید دارم میرم از این دیار...



شب دلهره

شبی پر از استرس!

شبی پر از وحشت!

شبی پر از ترس!

شبی ...


امشب بدجوری بهم شک وارد شد. سولماز من می خواست خودشو بکشه. کلی قرص خورده بود که بمیره. به من قبلش گفت که می خواد اینکار رو بکنه. با یه sms. با همون sms من رنگم پرید. سست شدم. فشارم افتاد پایین. آب دهنم خشک شد. تمامی تصاویری که روزهای آینده قرار بود بیفته از جلوی چشم با سرعت رد می شد. کسی کنارم بود. رئیس شرکتی که کار می کنم. باهام حرف میزد. انگار می خواست بهم بگه چطوری با این بحران روبرو شم. ولی انگار وسط یه بیابون بودم. که هیچکی دور و برم نبود. هیچ صدایی نمیشنیدم. سکوووووووووووووووووت. سرم داغ شده بود و درد می کرد. واقعاً هیچ غلطی نمی تونستم بکنم. داشتم نابود می شدم. در طی ساعت 19 تا 22 به مدت سه ساعت چنان فکرهایی به مغزم خطور می کرد که شاید در طی سالها خطور نمی کرد. انگار خدا زد پس سرم اونم محکم محکم محکم. ولی چرا؟ سوالی که اصلاً جوبشو نمی دونستم. هر کسی که بشنوه داستانو منو مقصر می دونه. ولی خدا می دونه که من تقصیری ندارم.


رابطه من و سولماز رو فقط مادرش و خواهر کوچکترش می دونن. پدرش نمی دونه ولی مشکلی با این جور رابطه ها نداره. خواهر بزرگتری داره که فوق العاده احمق! نادون! بی شعور! بی فرهنگ! لات! عوضی! گاو! خشک! حسود! و روانی هستش. تو طول مدت رابطمون به نوعی می خواد سر در بیاره که سولماز چی کار می کنه. یه روز می یفته دنبالش. یه شب از ساعت 6 تا 8 شب مرتب زنگ می زنه بیا خونه. سولماز میگه با خواهر دیگه اش هم همین رفتار رو داره. به نوعی پدرش رو هم آن تریک می کنه که با سولماز دعوا کنه. پدر هم مونده سر دوراهی که هر کدوم دختر درسته. به هر حال یه روز از همین روزها می یاد موبایل سولماز رو می گرده کاری که اکثر وقتها می کرده. ولی این دفعه sms های منو که به سولماز دادم می خونه. این sms مال دیشب بود که س ک س ی بود. متاسفانه سولماز اونا رو پاک نکرده بود. بلافاصله خواهرش به من زنگ زد و گفت که خونتو میریزم. من فک کردم سولمازه که داره شوخی می کنه. ولی سولماز بهم بعدش زنگ زد با وحشت گفت که گوشیتو خاموش کن. من بحرف کردم ولی طاقت نیاوردم. روشن کردن بهش زنگ زدم. سولماز با وحشت گفت خواهرم sms ها رو خونده، الان می ره به بابا و مامان میگه. خون منو میریزن. حسابی وحشت کرده بود. اولین کاری که کرده بود sms ها رو پاک کرده بود. بهش گفتم چیزی نیست آروم باشه. که دفعه سوم sms داد که می خوام خیالمو خیال همه رو راحت کنم. کلی قرص خوردم. نامه هم نوشتم که کسی با تو کاری نداشته باشه. من کاملاً داشتم از حال می رفتم. شانس آوردم که رئیس شرکتم باهام بود کمی باهام حرف میزد و الا شاید منم خودمو می کشتم. داشتم دیوونه می شدم. بعد این کار زنگ زدم به خواهر کوچیکش. سر کار بود. جریان رو گفتم. خانم فرمودن من کار دارم نمی تونم برم خونه. گفتم داره از دست میره. حداقل زنگ بزنه به خواهر دیگه اش که این بلا رو به سرش آورده که نتیجه کارشو ببینه. ولش نکنه به امان خدا. گفت باشه!!!!

بالاخره ساعت 21 بود که خواهر کوچیکش زنگ زد که الان بیمارستانیم. خودش هم 21:30 cزنگ زد که حالم خوبه نگران نباش. کم کم داشتم آروم می شدم. دوباره از خونه زنگ زد که حالش خوبه. الان خوابه. هنوزم معلوم نیست فردا چه اتفاقی بیفته.

اگه سولماز طوریش بشه. اگه خواهرش بیاد خونه ما آبروریزی کنه. اگه اگه اگه های دیگه داره دیوونه ام می کنه. خدا لعنت کنه هر چی آدم احمق زبون نفهم رو.

شب بدی بود......

خیلی بد.

کل روزهای خوب خوب خوب خوبی که با سولماز داشتم و سعی کردم بهترین لحظات رو با من بگذرونه همش از دماغم اومد. تصمیم دارم ازش جدا شم. هم برای خودش بهتره هم برای من.


شب بدی بود.....