دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

پایان رابطه 4 ماهه

ظهر امروز ساعت 14:45 دقیقه، لحظه خداحافظی بود.

سولماز: کتابت، دفتر خاطراتت، گلی که برام آوردی (گلی که اوائل رابطمون بهش دادم، خشک بود)

من: راضی باش، من چیزایی که برات آوردم رو می خوام استفاده کنم.

سولماز: چیزی نشده که، من فقط کتاب و دفترتو آوردم. اگه نخواستی اونا رو بنداز سطل آشغال.

من: نمی ندازم، دوست دارم استفاده کنم.

سولماز: هر طور راحتی

من: خداحافظ

سولماز: خداحافظ


دست دادیم. از ماشین پیاده شدم. رفتم شرکت. اونم رفت. اولین بار بود براش دست تکون نمی دادم. فکر کنم یه جورایی دیگه متقاعد شده بود که دیگه همه چی تمومه. هم برای من و هم برای اون سخته، تحملش سخت تره، شاید یه روزی فراموش بشه. ولی از دماغ هر دومون اومد. اون که حاضر شد همچین کاری بکنه، اصلاً قابل اطمینان نیست.

یاد گرفتم رابطه احساسی رو با هیچکس شروع نکنم، مگه بعد از ازدواج.


خودمو گناهکار نمی دونم. هیچ کدوم زیان دیده نیستیم. اگه هستیم مسببش طرف مقابلمون نیست.


تجربه کوتاه اما مشکلی بود.


خدانگهدار عزیزم....

شاید دارم میرم از این دیار...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد