دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

دلخوشی شبهای من

هر آنچه شبها ساعت 23:30 به ذهنم می آید

یک تماس...

ز- سلام. کاری داشتی؟

م- سلام. خواستم از هم جدا شیم.

ز- چی؟!!! چرا؟ چی داری میگی؟

م- می خوام از هم جدا شیم.

ز- چرا؟ برای چی؟ باز نشستی فکر کردی؟ مگه منو نمی خواستی؟

م- نه. چون می خوام تموم شه.

ز- خونوادت قبول نمی کنن یا خودت هم نمی خوای؟

م- خودمم نمی خوام.

ز- باور نمی کنم. شوخی می کنی.

م- نه جدی می گم. می خواستمت. ولی این مدت بعد از اینکه با خونوادم مطرح کردم چون قبول نکردن زندگیم به هم ریخت.

ز- خب؟

م- اینکه ما به هم می رسیم یا نه. اینکه می تونیم بالاخره ازدواج کنیم یا نه. همه اینا روز و شب رو ازم گرفته. رو کارم تاثیر گذاشته. بی حوصله شدم.

ز- حق داری. ولی بیا صبر کنیم شاید قبول کنن.

م- فکر نمی کنم. اصلاً هیچ جوری راه نمی آن.

ز- یعنی تموم؟

م- آره.

ز- حداقل بزار دوست دخترت بمونم. باور کن بدون تو نمی تونم.

م- می تونی. بهتره تموم کنیم. فقط داریم بیخودی این ارتباط رو کِش می دیم.

ز- من که مشکلی ندارم. می تونم وایستم. خوشحالم هستم از اینکه قبل از این می گفتی با هم می مونیم.

م- من تحملشو ندارم. اینکه ببینم کسی به خاطرم وایستاده که امیدی به ازدواج نیست.

ز- یعنی نمی خوای حتی دوست دخترت بمونم.

م- باید تموم شه.

ز- من نمی تونم. مگه بگی دوستم نداری و الا ولت نمی کنم. چون دوستت دارم. ما با هم یکسال زندگی کردیم. درسته از هم دور بودیم فقط با تلفن صحبت می کردیم. ولی با یک زندگی فرقی نداشت.

م- می دونم.

ز- دوستم نداری؟

م- نه.

ز- نه؟!!!

م- نه

ز- باور نمی کنم. اینو میگی چون می خوای جدا شیم. مگه نه؟

م- نه.

ز- وای نه.

م- آره. دیگه تمومه.

ز- یعنی دیگه نمی خوای بهم زنگ بزنی؟

م- نه.

ز- پای کسی در میونه؟

م- چند بار اینو پرسیدی. گفتم بهت نه. چند بار هم بهت گفتم دیگه ازدواج نمی کنم. اگه پدرو مادرم هم نخواستن من تو اون خونه بمونم. میرم جدا زندگی می کنم.

ز- این کار رو نکن. باشه؟ پدر و مادرت هرکاری کردن. تو این کار رو نکن. بمون تو اون خونه. پدر و مادرت به گردنت حق دارن.

م- من میرم شام.

ز- دیگه زنگ نمی زنی؟

م- چرا. ولی تصمیم من قطعیه که جدا شیم.

ز- (سکوت)

م- (سکوت)

ز- تو نخواستی.

م- آره. شاید منم خودم نخواستم. می دونی چقدر افسرده و سرخورده ام؟ (سکوت) بریم؟

ز- بریم. مواظب خودت باش. خداحافظ.

م- تو هم مواظب خودت باش. خداحافظ


هر دو با آهی که از ناراحتی کشیده شد، تماس رو قطع کردند.


(م) من و (ز) هم کسی بود که یکسال باهش صحبت می کردم. تقریباً همونی بود که می خواستم ولی چون دو سال ازم بزرگتر بود، پدر و مادرم موافق نبودند.

نظرات 2 + ارسال نظر
پ جمعه 30 مرداد 1388 ساعت 14:29 http://eteraz.blogsky.com

آدم له می شه وقتی اینجور چیز ها پیش میاد..
ولی می گذره..
خیلی جاهاش قشنگ برام پای تلفن پیش اومده بود..
فقط من سنم کمتره، حرف ازدواجش نبوده هیچ وقت..

راجع به نظرت هم، اعتیاد به آینده می شه اینکه تمام فکر و خیالت آینده و اتفاقاتیه که همواره منتظر اونها هستی..

سجاد ام ال بی کی چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 23:56 http://MLBK.33ir.com

منم شما رو لینک کردم.. موفق باشید.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد